یک روز سرد زمستانی آماده رفتن به مدرسه شدم و منتظر دوستم بودم که با هم برویم اما مادرش زنگ زد و گفت سحر باپدرش به مدرسه رفته و من تنها راه افتادم آن روز از این که قرار بود خودم تنها بروم ناراحت بودم چون مدرسه مان دور بود بعد از کلی راه رفتن به مدرسه نزدیک شدم و یک خیابان بود که باید از آنجا عبور میکردم سرم را بلند کردم و با دیدن آن همه ماشین بسیار ترسیدم بعد از یکمی ایستادن راه افتادم از خیابان رد شدن که ناگهان صدای بوقی به گوشم رسید نگاه کردم دیدم ماشینی با سرعت زیاددارد نزدیک میشود اما من پاهایم انگار قدرت حرکت نداشت صدای بوق هم در گوشم میپیچید اما انگار مغزم من قفل کرده بود نمیتوانستم حرکت کنم که ناگهان با ان ماشین برخورد محکمی کردم و به شدت پرت شدم کنار جاده که درد بدی را در دستم احساس کردم همه مردم کنارم جمع شدند و یک خانم من را آرام بلند کرد گفت خوبی و بعد هیچ نفهمیدم و هنگامی که چشم هایم را باز کردم دیدم داخل بیمارستان هستم و پدر و مادرم هم آمده بودند گویا مدرسه به آنها اطلاع داده بود و بسیار نگران بودند و دستم بخاطر این که شکسته بود درد بدی میکرد